هوا به شدت بهاری است. خیابانها دیگر سبز سبز شدهاند؛ کوچهها هم. و دل من هم گرفته است. یکی دو سالیست که اوایل بهار که میشود دل من به این روز میافتد. من با خاطراتم زندگی میکنم. خاطراتم را دوست دارم و از آنها رنج میبرم و از آنها لذت میبرم. از بچگی مشامم تیز بود ولی نمیدانستم که مشامم در خاطرات هم تیز است. نمیدانستم خاطراتم را با بوهایشان در کلهام نگه میدارم. ولی حالا میدانم.
هوا به شدت بهاری است. درختان توت دیگر سبز سبز شدهاند؛ کوچهی مدرسه را هم سبز کردهاند! و ما هم منتظریم زنگ بخورد تا به حساب درختان توت برسیم. با چوب و کتانی و کلاسور و کیف، به جان درختان سفارت رومانی میفتیم تا توتخارجی بخوریم. از بد روزگار، کتانیمان به خاک رومانی تجاوز می کند و منت کشور رومانی را می کشیم تا لنگه کفشمان را پس بدهد. توت خارجی زود تمام میشود و نوبت به درختان "پارک امینالدوله" میرسد...
هوا به شدت بهاری است. درخت خاطراتم دیگر سبز سبز نمیشود. کوچهی دل من هم!
دلمان تنگ است.